جدول جو
جدول جو

معنی غم سرای - جستجوی لغت در جدول جو

غم سرای
(غَ سَ)
جای غم و اندوه. خانه غم. غمخانه. غمکده. غم جای. غمگاه، کنایه از دنیاست:
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچکسان دارند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غم سرا
تصویر غم سرا
جای غم و اندوه، خانۀ غم، غم خانه، غمکده، کنایه از دنیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رای
تصویر هم رای
دو یا چند تن که دارای یک رای و عقیده باشند. هم داستان، یک دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم گساری
تصویر غم گساری
دوستی، همدمی، غم خواری، غم زدایی، برای مثال در جهان هیچ سینه بی غم نیست / غم گساری ز کیمیا کم نیست (خاقانی - ۵۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم گرای
تصویر هم گرای
آنکه با دیگری بر یک گرایش و قصد و تمایل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سرا
تصویر هم سرا
کسی که با دیگری در یک خانه زندگی کند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
خانه نامیمون. خانه نحس و شوم:
عاقل به چه امید در این شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای.
؟ (از مرصادالعباد)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم سرا. هم خانه. همنشین:
بمانید با یکدگر هم سرای
مباشید از یکدگرتان جدای.
فردوسی.
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم اندیشه. هم عقیده:
روان سواران توران سپاه
بدان رای گشتند هم رای شاه.
فردوسی.
ز قومی پراکنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت.
سعدی.
، هم پیمان:
سوی گنجینه رفتندآن دو هم رای
ندیدند از جواهر هیچ بر جای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
هم خانه. رجوع به هم سرای شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نغمه سرا:
همه پشت پیلان پر از کوس و نای
در و دشت پر بانگ نغمه سرای.
فردوسی.
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه سرای
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
صفت و حالت دم سرد، گفتن سخنهای سرد و بی اثر:
ز دم سردی واعظان پر مجوش
غفور است ایزد تو ساغر بنوش.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ سَ)
درم سرا. سرای درم. دارالضرب. ضرابخانه. دارالسکه. (دهار). میخکده:
نمود صبح درست ستاره خالی ماند
درم سرای فلک همچو کلبۀ قلاب.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بمعنی غم فزا. رجوع به همین ترکیب شود:
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزای است و آن جانگزای.
(گرشاسب نامه).
آن غمگسار دینه مرا غمفزای گشت
وآن غمفزای گشته کنون غمگسار من.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
دفع ملالت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). گساردن غم. غمخواری. غمزدایی. دلداری و دلجویی:
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری.
ناصرخسرو.
غمگساری در ابر میجویم
برق او دید هم نمی شاید.
خاقانی.
در جهان هیچ سینه بیغم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست.
خاقانی.
، مودت و دوستی ورفاقت و مؤانست و همدمی. (ناظم الاطباء). رجوع به غمگسار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم سری
تصویر هم سری
صمیمیت محرم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمسرا
تصویر غمسرا
فرمسرا، این جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سرای
تصویر هم سرای
همنشین، هم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نغمه سرای
تصویر نغمه سرای
سرود گوی ترانه گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمگساری
تصویر غمگساری
دفع ملالت و دلتنگی، غمزدائی، دلداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم زدای
تصویر غم زدای
فرم زدای اندوه زدای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو سرای
تصویر دو سرای
دو دنیا، دو عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در سرای
تصویر در سرای
درگاه، استان، دربار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آن سرای
تصویر آن سرای
آخرت سرای دیگر عقبی آن جهان مقابل این سرای دنیا این جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم سرا
تصویر غم سرا
خانه غم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم گساری
تصویر غم گساری
غمخواری، دلسوزی، مهربانی
فرهنگ فارسی معین